میگفت:
صورتت کبود بود.
نفش نمیکشیدی.
به پهنای صورت گریه میکردم.
تو توی یه دست بودی.
با دست دیگه محکم به دیوار تکیه میزدم.
نفس نمیکشیدی . رو دستم بی جون افتاده بودی. نمیدونست چیکار باید بکنم . با تمام وجود میخواستم برگردی.
داستانک 9
داستانک 5
داستانک 8
درباره این سایت