میگفت:

 صورتت کبود بود.

نفش نمیکشیدی.

به پهنای صورت گریه میکردم.

تو توی یه دست بودی.

با دست دیگه محکم به دیوار تکیه میزدم.

نفس نمیکشیدی . رو دستم بی جون افتاده بودی. نمیدونست چیکار باید بکنم . با تمام وجود میخواستم برگردی.

همه دورم جمع شده بودند. بلند با گریه میگفتم: دخیلم دخیلم.



خودت یکی که نه چند معجزه ای یه روزی متوجه میشی. قدر خودت رو بدون.

داستانک 9

داستانک 5

داستانک 8

خودت ,دخیلم ,رو ,یه ,بودی ,نمیکشیدی ,بلند با ,بودند بلند ,شده بودند ,با گریه ,گریه میگفتم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هنر چیدمان و دکوراسیون منزل start of the ending رویا ClinicRavan Mehraban محققین مجمع منہاج الصادقین روندو دانلود برای شما sadraahrari فوتبال.مسی نوشته هام فایل تک انلاین